روزگاری جوانی هوشمند میزیست که میخواست دولتمند شود. آکنده از نومیدیها و موانعی انکارناپذیر، هنوز به ستاره بخت خود اعتقاد داشت. او با این انگیزه در یک شرکت تبلیغاتی کوچکی کار میکند. اما از این کار طرفی نمیبندد و رضایتی حاصل نمیکند، جوان، در پی آن، نزد عموی خود میرود که صاحب ثروت و مکنت بسیاری است. او از عمو میخواهد که راز ثروتمند شدن را به وی بیاموزد. عمو رمز موفقیت خود را از جانب مردی میداند که "دولتمرد" نام دارد؛ از اینرو، برادرزاده را به او معرفی میکند. جوان که انتظار دارد "دولتمرد" به او موعظه و اندرز دهد، با روشی متفاوت روبهرو میشود و عملاً با ترفندهای دولتمرد مواجه میگردد و سرانجام مسایل و روابطی را تجربه میکند و به مقصود نایل میآید؛ به گونهای که شرح و تفصیل آن در کتاب آمده است.