کتاب چاقوی شکاری/ اواخر پاییز بود که عمه فقیر از گرده ام پیاده شد. من و عمه ی فقیرم برای انجام کاری پیش از شروع زمستان سوار قطار حومه شدیم. قطار مثل هر قطار حومه ای در بعد ا ظهر بفهمی نفهمی خالی بود. پس از مدت ها این اولین سفرم به بیرون شهر بود و از تماشای مناظری که از پشت شیشه ها رد می شد کیف می کردم...